لبخندهایم آنقدر ساختگی شده است که رو در روی همه مجبور میشوم
ظاهرشان کنم اما در خیالم آنها را ویران میکنم تا کسی آنها را نبیندخدایا
فاصله این عشق به من خیلی دور است کمی نزدیکش کن تا آسوده تر
دستش را بگیرم نه اینکه هر روز ترس رها شدن دستهایش را داشته
باشم در اتاقم هر شب خیال این عشق وفکر به رویای داشتنش تنها ترم
میکند آنقدر روزهابرایم بدون این عشق یکنواخت شده است که نوسانهایش
روزهایی میشود که بیشتر از این در خود فرو میروم وقتی از ته دل می خندم
اطرافیانم هم دیگر باور نمیکنند این خنده های من است چون لحظه ای بعد در
در خلوت خود گریه میکنم خدایا اون عشق بیاید به من تضاد در روزها را یاد دهد
اون عشق بیاید وزندگی در لحظه لحظه را یاد دهد اون عشق بیاید ودر روزهای
تنهایی سراغم را بگیرد اون عشق بیاید تا در روزهای بارانی دستش را بگیرم و
آرام با او گام بردارم تا فقط باران را برای صدایش دوست داشته باشم نه برای
استجابت دعا اون عشق بیاید تا بهش بگویم آرزویی جز بدست آوردنش نداشتم
وبهش بگویم تو دنیای منی وحالا قشنگترین زندگی را با هم بسازیم اون عشق بیاید
وبخاطر پشتیبانی ازش به همه دروغ بگویم ودر کنارش صادقانه ترین زندگی را بسازیم
نمیدانم چرا ساکتی اما حرف دل من فقط یک جمله است وآن هم اینکه خیلی خیلی
دوستت دارم
:: برچسبها:
چشمان بی فروغ,